برچسب : نویسنده : aragol1 بازدید : 131 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1397 ساعت: 4:14
امشب مجبورش کردم باهام برقصه. اتفاقا داشت بهش خوش میگذشت.
آره من نیاز داشتم شارژ شم.
وقتی لبخندشو میبینم تحمل شرایط برام آسون تر میشه، صبور تر میشم و البته قوی تر.
با اینکه میدونم هر لحظه ممکنه همه چیز متلاشی شه اما به طور وحشتناکی داره بهم خوش میگذره.
برچسب : نویسنده : aragol1 بازدید : 143 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1397 ساعت: 4:14
بغضش را فرو خورد. چشم هایش با بیقراری این سو و آن سو را میکاوید گویی به دنبال ذره ای امید و آرامش میگشت.
کسی آن طرف آیینه دهنکجی میکرد. به او خیره شد و با صدای گرفته و دورگه ای که بهنظر میرسید بعد از سال ها سکوت از حنجره اش خارج میشود گفت "تو یه دختربچهی احمق بیشتر نیستی" و بلافاصله زد زیر خنده، خندهی دردناک و هولانگیزی که در فضای اتاق میپیچید.
برچسب : نویسنده : aragol1 بازدید : 167 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1397 ساعت: 4:14